تصور ما این است که کمک کردن به متکدیان عین ثواب است، اما بعضی وقت ها اشتباه میکنیم و دادن پول به برخی متکدیان زحمتکش از گناه هم گناهتر است.
این نوع گدایان در گوشهای آرام و بیصدا در انتظار لطف و کرم مردم خیر و نوع دوست لحظات را سپری میکنند. میدان … ساعت که مهم نیست، مهم هوا بود که خیلی پاک و داغ و زیبا بود! در ضلع جنوبی یک میدان آقایی به دیوار لم داده و در خنکای دیوار دستش را به نیت دریافت کمک به سمت مردم دراز کرده بود و ناامیدانه میگفت: «نمیتونم حرف بزنم» ایستادم و تعجبناک(!) به این بنده خدا که مدام همان جمله را تکرار میکرد نگاه کردم، آرام آرام نزدیکتر رفتم و گفتم: «ببخشید شما دارید حرف میزنید، پس چرا مدام تکرار میکنید که نمیتونید حرف بزنید»، جواب نداد، دوباره پرسیدم، بیفایده بود و فقط میگفت: «نمیتونم حرف بزنم» از گردن کج و لحن ادای کلمات توسط او دلم گرفت، با خودم گفتم بنده خدا زبانش بند آمده، اگر شوکی به او وارد کنم شاید گیر زبان او هم باز شود، از ته دل راضی به این کار نبودم، اما شیطان گولم زد و تصمیم گرفتیم (من و شیطان ملعون) کاری بکنیم شاید این گدای بینوا شفا پیدا کند. نزدیک شدم و گفتم: «میدانم دروغ میگویی، اما بابت هر کلمهای که بگویی هزار تومان میدهم» اما فایدهای نداشت و باز هم میگفت: «نمیتونم حرف بزنم»، گفتم: «… حرف بزن» گفت: «نمیتونم حرف بزنم» سرم را نزدیکتر بردم و به آرامی گفتم: «… حرف بزن»، زیر لب گفت: «خودتی» بعد با صدای بلند گفت: «نمیتونم حرف بزنم» گفتم: «دیدی یک کلمه اضافهتر گفتی اما اگر باز هم حرف نزنی …» این بار زیر لب گفت: «غلط کردی» و با صدای بلند گفت: «نمیتونم حرف بزنم»، از کار و کاسبی افتاده بود، اما زیر بار حرف زدن نمیرفت. با وسوسه شیطان آن قدر او را اذیت کردم که در نهایت پا شد، یقه من را گرفت و گفت: «نمیتونم حرف بزنم، اما مرتیکه…..». گیر زبانش باز شد، خدا را شکر شفا پیدا کرد!
گدایان شیکپوش و در راه مانده
قیمت کت و شلوار و پیراهن و کفش او شاید از حقوق یکماه من هم بیشتر بود. معمولا چنین آدمهای باکلاسی سراغ من نمیآیند، به همین دلیل تا گفت «سلام»، کلی تحویلش گرفتم، اما وقتی گفت: «شما جای پسر من هستید، اگر ممکن است ?? هزار تومان به بنده بدهید، به شهرستان که رسیدم پول را به حساب شما واریز خواهم کرد» دست و پایم شل شد، البته آن قدر متین و موقر و محترم به نظر میآمد که اگر از شما هم درخواست پول میکرد قطعا دست رد به سینه او نمیزدید. به جان خودم فقط نگاه کردن به سبیلهای از بناگوش دررفته و موهای دم اسبی شده و آن جلال و جبروت بیشتر از ?? هزارتومان میارزید، خلاصه شماره حساب و ?? هزار تومان پول بیزبان را گرفت و رفت. تا مدتی بعد، از طرف همکارانی که شاهد این حرکت دراماتیک و ابلهانه بودند مورد شماتت قرار میگرفتم، اما آن چنان محو تیپ و سبیل آن آقا شده بودم که تا دو ماه بعد از آن هم قاطعانه میگفتم پول را میفرستد، اما بعد از چند ماه که دوباره همان آقا را در حوالی پل میرداماد دیدم، خیالم از بابت پس دادن پول راحت شد. معلوم بود بنده خدا کارش در تهران گیر است و هنوز به شهرستان برنگشته است.
گدایان محافظدار
از دستهای پسرک پیدا بود که حداقل چند ماه است رنگ آب را به خود ندیدهاند، چند دقیقهای بود که شدیدا از سر وکول ما آویزان بود و برای نجات خودمان از پنجههای پرتوان او به آرامی هلش دادیم و به محض اینکه از پاهای من جدا شد، به سرعت از دسترس او خارج شدیم، اما چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که احساس کردیم ابری سیاه جلوی خورشید را گرفت، سرم را که بلند کردم، جل الخالق برادر بزرگتر مثل کوه جلوی من ایستاده بود و با محبت بسیار لپهای من را میکشید و میگفت: «چرا بچه مردم را میزنی» گفتم: «با من هستید» گفت: «پس چی که با توام، میخوای همچین بزنم تو سرت صدای…. بدی» مگه چه کار کردهام؟ با دست به پسرکی که آن طرفتر ایستاده بود، اشاره کرد و گفت: «چرا این بچه را زدی؟» گفتم: «همین گداهه» گفت: «گدا خودتی و….» گفتم: «با شما نسبتی دارند؟» گفت: «نه، فقط به خاطر ثوابش صبحها میآوریمشان و شبها جمع شان میکنیم میبریم، این ها (با دست به ??، ?? بچهای که الان همگی جمع شده بودند اشاره کرد) امانتند نباید خون از دماغ یکی از آن ها بیاید. در ضمن شما که دستتان به دهنتان میرسد باید به این بچههای معصوم کمک کنید» البته شما هم اگر آن هیکل نتراشیده را میدیدید قطعا تحت تاثیر منطق نهفته در کلام او مجاب به کمک کردن میشدید.
گدایان خزنده
این متکدیان مدام به شما یادآوری میکنند که چقدر خوب است شما پا دارید و راه میروید. هر شب در مسیر برگشت به منزل پیرزن رنجوری را میدیدم که برای گرفتن مبلغی ناچیز از خودروهای گذری به سختی در لابلای آن ها خود را روی زمین میکشید، دیدن این پیرزن تنها با آن وضعیت خیلی دردآور و متاثرکننده بود، همیشه نگران بودم که بر اثر بیتوجهی رانندهها اتفاق بدی برای او بیفتد، تا آن شب که صدایی بلند آمدن مامورها را خبر داد و پس از آن متکدیان عزیز از ? طرف خیابان شروع به دویدن کردند، بیچاره پیرزن بهتزده به اطراف نگاه میکرد، خواستم پیاده شوم و او را داخل خودرو بیاورم تا مامورها بروند، در همین فکر بودم که باز هم یکی نزدیک شدن مامورها را با صدایی بلند یادآوری کرد. نزدیک بود به خاطر مظلومیت پیرزن بینوا گریه کنم که یک باره معجزهای رخ داد. پیرزن بلند شد عمود در راستای افق ایستاد و شروع کرد به دویدن.
گدایان وارداتی
از چهره و نوع ادای کلمات توسط او به راحتی میشد فهمید که ایرانی نیست، به سمت من که آمد دستپاچه شدم و با خودم گفتم کاش یک مقدار انگلیسی بلد بودم تا آبروریزی نشود. نزدیکتر که شد گفت: «من مسلمان، تو مسلمان، من غریب، تو در وطن، پول بده برادر، جانم! «پول بده غذا خرید» با خودم گفتم، این هم از فلان کشور فهمیده که هیچ جای دنیا مثل ایران به این راحتی به همدیگر پول نمیدهند تا غذا خرید! گفتم: «ببخشید، کیف پول همراهم نیست» گفت: «ایرانی باشرف، ایرانی باغیرت» گفتم: «عرض کردم پول ندارم» ول کن نبود، باز هم گفت: «تو مرد بزرگی هست، تو درد مرا فهمید» خلاصه آن قدر گفت و گفت که به ناچار ??? تومان دادم و راهی شدم. چند قدمی که آمدم دیدم ای دل غافل کیفم نیست، سریع برگشتم، اما اثری از گدای وارداتی و اهل و عیالش نبود. دست از پا درازتر به محل کارم برگشتم و مدام زیر لب میگفتم: «تو غریب، من در وطن، تو سر من گذاشت کلاه، دمت گرم!»
گدایان گرسنه
از رستوران که خارج شدیم پسرکی تپل مثل گربه زل زده بود به چشمهای ما و وقتی مطمئن شد نگاه معصومانهاش در دل ما اثر کرده، جلو آمد و گفت: «عمو گشنمه، پونصد تومن بده غذا بخرم» گفتم عموجان این جا با پونصد تومان که غذا نمیدهند، گفت: «میرم تو میخرم» دلم به حالش سوخت گفتم با من بیا برایت پیتزا بخرم، اما باز هم اصرار داشت که ??? تومان را بگیرد و خودش خرید کند، فکر کردم خجالت میکشد. دستش را گرفتم و به سمت رستوران رفتیم که یک دفعه شروع کرد به گریه کردن و با صدای بلند گفت: «پیتزا نمیخوام، ??? تومانم را بده». دردسرتان ندهم در چشم بر هم زدنی ??، ?? نفر دور ما جمع شدند، تا به خودم آمدم پیرمرد محترمی با عصای خود آن چنان محکم به کمرم کوبید که در آن شب مهتابی چند بار رعد و برق را در آسمان دیدم، به سمت پیرمرد برگشتم و گفتم: «پدرجان چرا میزنید؟» گفت: «خجالت نمیکشی، پولش را بده». اگرچه بعد فهمیدیم که این کار هر شب آنهاست، ولی ضربه عصای آن پیرمرد به من آموخت که اگر روزی روزگاری کودکی به چشمان من زل زد و گفت: «عمو گشنمه» فقط بگویم، خدا صبرت دهد.
گدایان خانوادگی
محل استقرار سر چهارراهها، خیابانها و کوچههای فرعی، زمان حضور ساعتهای ابتدای شب، مواد لازم یک فروند زن (باردار یا مشابه باردار) یک بچه خسته با سر و صورت کثیف و در صورت امکان یک نوزاد نیمه بیهوش (اگر تمام بیهوش هم بود اشکال ندارد) در بغل پدر بینوا! مصدوم آماده است! شما جلوی هر کسی را بگیرید حداقل هزار تومان کاسبید!
گدایان نسخهدار
این دسته از گدایان اطراف بیمارستانها ، درمانگاهها و مطب پزشکان فعالیت دارند و معمولا دفترچه بیمه یا برگهای که پزشک محترم نام چند دارو را روی آن نوشته به همراه دارند. در هر صورت شما نمیتوانید دست خط پزشک را بخوانید تا به صحت یا سقم آن پی ببرید (یادش به خیر معلم کلاس دوم ابتدایی ما به بچههایی که دست خط بدی داشتند میگفت تو حتما دکتر میشوی) و شما به خاطر ثوابش بلادرنگ کمک میکنید. بیماری لاعلاج، وجه مشترک همه متکدیان نسخهدار است.
درباره خودم
لوگوی وبلاگ
منوی اصلی
صفحه نخست
پست الکترونیک
صفحه ی مشخصات
خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین
خرداد 1388
تیر 1388 مرداد 1388 شهریور 1388 مهر 1388 آبان 1388 آذر 1388 دی 1388 بهمن 1388 اسفند 1388 فروردین 1389 اردیبهشت 1389 خرداد 1389 تیر 1389 تیر 89 شهریور 89 مهر 89 آبان 89 آذر 89 دی 89 بهمن 89 اسفند 89 فروردین 90 اردیبهشت 90 خرداد 90 تیر 90 مرداد 90 شهریور 90 مهر 90 آذر 90 اسفند 90 فروردین 91 خرداد 91 تیر 91 شهریور 91 مهر 91 آذر 91 بهمن 91 اردیبهشت 92 اسفند 91 تیر 92 آبان 92 آذر 92 اسفند 92 لوگوی دوستان
لینک دوستان
آمار وبلاگ
بازدید امروز :15
بازدید دیروز :69 مجموع بازدیدها : 505077 خبر نامه
موسیقی وبلاگ
جستجو در وبلاگ
|